بیوگرافی تحصیلی شغلی فرزاد گندمی قسمت اول ابتدایی

من فرزاد گندمی متولد ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷ در شهرستان شاهرود هستم.

با توجه به شرایط کاری والدینم از دوران کودکی در محیط آموزشی مهد و پیش دبستانی رشد یافتم.

کودکستان آزاده با محیطی دلباز و بزرگی که داشت، کمی سخت گیرانه ولی پر از خاطره برایم بود. درواقع شروع زندگانی من در یک محیط اجتماعی، آموزشی جدید بود.

سال اول تا سوم ابتدایی، مدرسه انقلاب اسلامی محل آموزش های پایه برای من بود، مرحومه خانم شهرازی معلم کلاس اول ابتدایی ام را هرگز از یاد نمیبرم، بسیار مهربان و خوشرو.

کاش زمان به عقب بر میگشت و اون لبخندش به من دوباره تکرار میشد.

همون روزی که خواسته بود برای آموزش جمع و تفریق، لوبیا به مدرسه ببریم و من کلا در کیسه تعیین شده ۵ لوبیا ریختم و به ایشون نشون دادم. بهم با لبخندشون گفتن، فقط همین ؟ منم با خجالت گفتن بله بعدشم ازم خواستن که با اون لوبیاها جمع ۴ بعلاوه ۱ رو به بچه ها نشون بدم.

احتمالا برای شما هم به همین شکله که معلم کلاس اولتون رو هیچگاه از یاد نمی‌برید. من خودم همیشه دوست داشتم معلم های قدیمیم رو که میدیدم بهشون احترام بگذارم و ازشون بابت محبت‌ها و صبوری‌هایی که کردن تشکر کنم.

 

مدارس در زمان ما یعنی اوایل دهه هفتاد بسیار وسیع بودن و بچه ها ساعت تفریح و زنگ ورزش بسیار لذت میبردند.

مدرسه ما دو شیفت بود و با دانش آموزان راهنمایی ( متوسطه اول ) به صورت چرخشی، یک هفته صبحی و یک هفته ظهری تعویض می شدیم.

خانوم پورایی معلم کلاس دوم و خانوم اعتماد معلم کلاس سومم نیز عالی بودند و من همواره براشون آرزوی سلامتی میکنم.

شهر ما زمستان های سردی داشت، معمولا برف های سنگینی می بارید و اتوبوس های شرکت واحد اکثرا سرد بودن.

راستشو بگم سختی شرایط با الان اصلا قابل قیاس نبود.

اما خوبی های زیادی هم وجود داشت، مثلاً رفت و آمدهای خانوادگی خیلی خوب و صمیمی بودن و زیاد با اقوام دید و بازدید داشتیم. پسردایی هام حسین و احسان، به اضافه دوستام امیر و بهروز، هم بازی خوب من در دوران کودکی بودند.

شخصیت من ترکیبی از مظلومیت و بازیگوشی بود، در دوران کودکی بخاطر علاقه بی اندازه ام به فوتبال چندین بار با توپ شیشه شکستم. البته بدآموزی نداشته باشه من و پسردایی هام به هم میرسیدیم با جوراب هم توپ درست میکردیم و فوتبال بازی میکردیم. هنوزم سبک توپ درست کردن با جوراب و توپ پلاستیکی دولایه از کارهای تخصصی زمان خودمونه که بهش مسلطم‌.

 

یکی نیست بگه برو شیمیته بنوش

ما در منزل به همراه مادر بزرگم زندگی میکردیم و چون مادرم در حین اشتغال تحصیل میکرد، غالبا عصر ها به کلاس های ضمن خدمت می رفت و سرگرمی من دیدن تلویزیون بود.

خواهر بزرگترم با مهربانی تمام به من محبت میکرد و در کنار اون تحمل روزهایی که مادر دیر به منزل می آمد راحت تر می شد.

 

تابستان ها اکثرا کارت بازی(بازیکنان فوتبال، ماشین و …) یا تیله بازی میکردیم.

سال چهارمم به مدرسه غیر انتفاعی پویا رفتم و به درس علاقه چندانی نداشتم، ولی خب بچه درسخون بودم و نمیخواستم معلمینم از من ناراحت بشن. همیشه متعهد به تکالیف بود و ساعات زیادی در روز مشغول نوشتن مشق بودم. یا دستم در نوشتن کند بود و یا تکالیف زیاد بود. استاد کلاس چهارمم آقای زمانی بزرگوار بودند و من ایشان را خیلی دوست داشتم. یکبار با خودم گندم شور به مدرسه بردم و ساعت تفریح میخوردم، دوستم گفت برم به آقا بگم که گندمی داره گندم میخوره. و آقای زمانی من رو صدا کردن و با لبخندی گفتن که داری گندم میخوری من هم خندیدم و گفتم بله.

معلم کلاس پنجمم جناب آقای اردیانی در مدرسه فرهنگیان بودند و معلم ورزش هم آقای مهدی متحدی که جوان و مهربان بودند.

 

سال ها بعد با آقا مهدی متحدی در یک اتاق همکار شده بودیم. کلاس پنجم مطالب رو خیلی خوب یاد میگرفتم و سخت گیری آقای اردیانی باعث میشد بیشتر مطالعه کنیم.

 

همیشه قبل از برگزاری امتحان یکبار از همه سوال میپرسیدند تا آمادگی بچه ها را محک بزنند. با اینکه من همیشه تلاش میکردم و جزوه ۳ یا ۴ نفر برتر کلاس از نظر درسی بودم اما دانشم برای ورود به مدرسه تیزهوشان و نمونه کافی نبود.

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

جستجوهای محبوب:
0 علاقه مندی
0 محصول سبد خرید